از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

راه‌نگاریiconراه‌نگاریicon

فیگورهای یک خیابان کوچک

نویسنده: شادی اسعدی

زمان مطالعه:6 دقیقه

فیگورهای یک خیابان کوچک

فیگورهای یک خیابان کوچک

آدم‌های نقاشی‌های ورمیر در معمولی بودن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند؛ آدم‌هایی تماماً معمولی که به گونه‌ای افراطی در معمولی‌ترین لحظه‌های روتین زندگی به تصویر کشیده شده بودند.

 

تصویر به سادگی قابل تحلیل است؛ یک خیابان خلوت و ساختمان‌هایی با معماری باروک، احتمالاً در گوشه‌ای از مرکز شهر دلفت هلند قرن هفده، خانمی در سَردرِ خانه‌ای نشسته و به دوخت‌ودوز مشغول است. کمی آن طرف‌تر بچه‌ها پشت به زاویه‌ی دید مخاطب خم شده‌اند و بازی می‌کنند. در حیاط خلوت هم زنی را می‌بینیم که سرگرم کارهای روزمره است. «خیابان کوچک» یوهانس ورمیر تصویر یک زندگی معمولی در هلند عصر طلایی است؛ نقاشی‌ای که یک انقلاب هنری بود برای خودش که بی‌آلایشی‌اش ارزش‌های زندگی‌های اشرافی آن زمان را به چالش کشید و چه‌بسا به سخره گرفت.

 

ورمیر در نقاشی‌هایش از چیزی حرف می‌زد که مردم زمانه‌اش اندک ارزشی برای آن قائل نبودند. برای مردمی که با حماسه‌های هومر و ویرژیل بزرگ شده بودند و به دیدن آثار هنری هنرمندان رنسانس از قدیسان و فرشتگان بی‌نقص عادت داشتند، تصویر خدمتکاری که در حال آماده‌کردن ناهار است یا زنی که حیاط را جارو می‌کشد چه اهمیتی داشت؟ خالق «دختری در حال خواندن نامه‌ای در کنار پنجره» یا «زن شیردوش» قانون‌ها و سنت‌ها را برهم می‌زد. او سویه‌های پنهانِ نادیدنی‌ها را به نمایش می‌گذاشت. می‌خواست نشان دهد اشرافیت و اصالت واقعی در بزرگ‌کردن فرزندی مستقل است یا که پشت‌سر گذاشتن روزمرگی‌های کسل‌کننده‌ی خود حرکتی قهرمانانه‌ست. احتمالاً ورمیر در قرن هفده داشت چیزی در آینده را پیش‌بینی می‌کرد؛ زمانی را می‌دید که آدم‌ها به طرز بی‌رحمانه‌ای ایدئال‌هایی مبهم را طلب می‌کنند و کم‌کم چیزهایی که وجود دارد هم از خاطرشان می‌رود، تا حدی که دیگر از مقابل دیدشان محو می‌شوند. آدم‌های نقاشی‌های ورمیر در معمولی بودن از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. آن‌ها آدم‌هایی بودند تماماً معمولی که به گونه‌ای افراطی در معمولی‌ترین لحظه‌های روتین زندگی به تصویر کشیده شده بودند.

نیمه‌های شب است و به صفحه‌نمایش لپ‌تاپم که نقاشی «خیابان کوچک» را نشان می‌دهد، خیره شده‌ام. چندتایی کتاب کنار دستم گذاشته‌ام که حدس می‌زنم ورق‌زدن‌شان ذهنم را برای نوشتن از معمولی بودن گرم می‌کند. «پاتوق‌ها» روی صفحه‌ی ۷۵ باز مانده، آن‌جایی که جومپا لاهیری می‌نویسد: «یک روز کاملاً فراموش‌شدنی را پیش رو دارم؛ یک جلسه‌ی تدریس، نشستی با همکاران، شاید هم تماشای یک فیلم در سینما. می‌ترسم چیز مهمی را فراموش کنم - گوشی همراهم یا کارت شناسایی‌ام، کارت بیمه‌ی سلامتم یا دسته‌کلیدهایم. می‌ترسم به در سر بیفتم. به سیر واژه‌های کتاب فکر می‌کنم و به فناپذیری‌شان در ذهنم که احتمالاً در یک ساعت آینده دیگر یادم نیاید. در دو فصل قبل جومپا از کدام فکر معمولی توی سرش نوشته بود و من نسبت به خواندن کلمه‌هایش چه احساسی داشتم.» همیشه برایم سؤال بود که چه ضرورتی دارد که آدم‌ها خاطرات روزانه‌شان را بنویسند؟ مگر روزانه چندبار اتفاقی عجیب و نامعمول پیش می‌آید که ارزش نوشته‌شدن داشته باشد؟ جایی می‌خوانم که کافکا خاطراتش را می‌نوشت تا اضطرابش را از بین ببرد. ۱۸ نوامبر ۱۹۱۰ می‌نویسد: «با یک واگن برقی برگشتم. پاهایم را دراز کردم و در گوشه‌ای نشستم. مردم بیرون را تماشا کردم؛ چراغ‌ها در فروشگاه‌ها، دیواره‌های پلی که از میان‌شان گذشتیم [...] هیچ چیز انسانی دیده نمی‌شد مگر مردمی که راهی خانه بودند؛ درخشش خیره‌کننده‌ی چراغ‌های الکتریکی ایستگاه راه‌آهن که در تاریکی می‌سوختند، دودکش‌های کوتاه و مخروطی‌شکل یک کارخانه‌ی گاز، یک آگهی دیواری که ورود خواننده‌ای میهمان را اعلام می‌کرد و راهش را کورمال‌کورمال در امتداد دیوارها تا کوچه‌ای نزدیک گورستان‌ها جست‌وجو می‌کرد؛ از جایی که با من از سرمای کشت‌زارها به درون گرمای زندگی‌بخش شهر بازمی‌گشت.» فارغ از دلایل خصوصی آدم‌ها ــ نوشتن برای تأمل شخصی یا مبارزه با اضطراب و... ــ من فکر می‌کنم آن‌هایی یادداشت‌های روزانه می‌نویسند که جنبه‌ی عادی و ملال‌آور زندگی خود را پذیرفته‌اند؛ که احتمالاً چیزی در این جریان تکرارشونده هست که آدم‌ها را ناچار می‌سازد جایی ثبتش کنند تا روزی به آن برگردند. ما احساس می‌کنیم لحظه‌های معمولی‌مان از دستمان لیز می‌خورند و درمی‌روند، پس می‌نویسیم‌شان تا دوباره و دوباره گذشته را بازشناسی کنیم. این‌جا پذیرش همان کنار آمدن با وجهِ «همینی که هست» زندگی‌ست. بعد تلاش می‌کنیم تا همان‌قدر که زندگی ظالمانه رویِ عادی و حوصله‌سربرش را به ما نشان داده، ما هم ظالمانه از آن لذت ببریم.

 

یک ساعت می‌گذرد و می‌بینم ذهنم گرم است اما کلمه‌ای به فایل وردی که در کنار نقاشی «خیابان کوچک» باز کرده‌ام، اضافه نشده است. کتاب کافکا را کنار می‌گذارم و به این فکر می‌کنم که اگر نبوغ او ــ که نه، اما جزئی از استعداد او ــ را در نوشتن داشتم، احتمالاً لازم نبود ساعت‌ها قبل از نوشتن کتاب‌ها را تورّق کنم یا وب‌سایت موزه‌ی هنر متروپولیتن را برای زل‌زدن بی‌هدف به نقاشی‌های ورمیر بالا و پایین کنم. اما خب، در نهایت من یک آدم معمولی‌ام که هنوز نه در لحظه‌های عادی زندگی‌اش چیزی دیده که ارزش ثبت‌کردن داشته باشد و نه می‌تواند بدون سرزدن به کتاب‌ها، توقف‌ناپذیر و بی‌وقفه بنویسد.

 

ورمیر هم البته مثل نقاشی‌هایش معمولی بود. تمام عمرش در دلفت ماند و برای پول کار کرد و دست‌آخر فقط ۳۵ اثر از او به جا ماند. در چهل‌وچندس‌سالگی هم خانواده‌اش را تهی‌دست و مفلس رها کرد و مُرد. تصاویر معمولی و به‌ظاهر بی‌اهمیت نقاشی‌هایش با عصر پرآذین و بری‌باروک در تضاد بود و به‌خاطر همین تا زمانی که زنده بود، میان هنردوستان هم‌دوره‌اش آن‌چنان شناخته نشد. ورمیر معمولی بودن را با تمام سلول‌هایش فهمیده بود که می‌توانست آدم‌هایی معمولی‌تر از خودش را خلق کند.

 

ملالِ معمولی بودن روی دوشش سنگینی نمی‌کرد که بخواهد جان بکند مثل مردمان معاصرش از آن خلاصی یابد. نیازی هم نداشت هنرش را ابزاری سازد تا زندگی‌اش را و خودش را تکانی دهد و از شر عادی بودن در امان نگه دارد. ورمیر، حداقل تا زمانی که زنده بود، یک انسان معمولی بود؛ نه ذوق هنری‌اش چشم کسی را کور می‌کرد و نه آرامش و سکوت مخلوقاتش گوش کسی را کر می‌کرد.

 

«معمولی بودن»، موضوعی است که در کانون توجه این شمار از وقایع اتفاقیه قرار گرفته است. همین تناقض بزرگ است که شماره‌ی ۱۱۱ را خواندنی می‌کند: «معمولی» هیچ‌گاه زیر نورافکن قرار نمی‌گیرد و حالا ما خواستیم آن را از حاشیه بیرون بکشیم، هلش بدهیم وسط صحنه، کنکاشش کنیم و کمی هم طرفداری‌اش را بکنیم. در یادداشتی، در ستایش آهستگی و یک زندگی بدون شتاب نوشتیم و در متنی دیگر از این گفتیم که اتفاقاً معمولی‌ها از همه نامعمولی‌ترند. جایی دیگر ماهیتش را زیر سؤال بردیم و از این نوشتیم که مفهومی چون «معمولی زندگی‌کردن» اصلاً وجود دارد. تلاش کردیم از هر زاویه‌ای که کشف کردیم به موضوع‌مان بپردازیم و میان تحسین آن و عیب‌جویی‌اش تعادل برقرار کنیم. ما این شمار را به احترام خودمان و مخاطبان‌مان و احتمالاً همه‌ی اعضای جوامع انسانی منتشر کرده‌ایم؛ به احترام انسان‌های میانه.

شادی اسعدی
شادی اسعدی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.